لبخند مداد سیاه
آقای نقاش یک بسته مداد رنگی خرید و روی میزش گذاشت. مداد رنگی ها توی جعبه خوشحال بودند و منتظر بودند تا نقاشی شروع بشه. هر کدومشون به کارهای خودشون افتخار می کردن.
مداد آبی گفت من بلدم دریا رو رنگ کنم. مداد سبز گفت من بلدم چمن ها رو رنگ کنم. مداد زرد گفت من هم خورشید رو رنگ می کنم مداد قهوه ای گفت من هم بلدم ساقه ی درختها و کوهها رو رنگ بزنم. اما مداد مشکی ساکت بود و هیچی نمی گفت .
مداد آبی با لحن مسخره به مداد سیاه گفت تو چی رنگ می کنی؟
زرد گفت اون هر چی رو رنگ کنه سیاه می شه. بهتره هیچی رو رنگ نکنه
سبز گفت مداد سیاه فقط بلده تاریکی رو رنگ کنه هیچ کس تاریکی رو دوست نداره .
قهوه ای گفت اصلا من نمی فهمم جعبه ی مداد رنگی چه احتیاجی به مداد سیاه داره.
مداد سیاه دلش شکست و فکر کرد یک مداد دست و پا چلفتیه.
طولی نکشید که نقاش به سراغ جعبه ی مداد رنگی اومد و در جعبه رو باز کرد و بدون معطلی مداد سیاه رو برداشت و با مداد سیاه ،چمن و دریا و درخت و کوه و خورشید کشید . بعد مدادهای رنگی رو برداشت و یکی یکی نقاشیهاش رو رنگ کرد . وقتی نقاشی آماده شد، نقاش، مداد رنگی ها رو سر جاشون گذاشت و در جعبه رو بست تا استراحت کنند. همه ی مدادها کارهای مفیدی انجام داده بودند و خسته بودند، اما مداد سیاه از همه خسته تر بود. آخه بیشتر از همه کار کرده بود. مداد سیاه در حالیکه لبخند به لب داشت به خواب رفت.
مدادهای رنگی با خودشون فکر کردن بهتره در اولین فرصت از مداد سیاه معذرت خواهی کنند. اونها فهمیدند همه ی رنگها زیبا هستند و هر کسی با هر رنگی که داره می تونه کارهای مفیدی انجام بده و هیچ کس بی فایده نیست.
انسیه نوش آبادی بخش کودک و نوجوان تبیا
نظرات شما عزیزان: